سه شنبه 89/8/4 | 3:33 ع
از روزی که قرار شد پا به خانهی دلهای ما بگذاری همه شور و حال دیگری داشتیم، شهر در تب و تاب عاشقانهای دیگر میسوخت، هر کس به قدر توانش تلاش میکرد تا بهترین میزبان باشد، تا بحال یک همچین شور و حالی را حس نکرده بودم، انگار نه انگار که پاییز است؛ بوی بهار، بوی گل یاس، بوی امام و بوی شهدا میآید... مردم همه آماده بودند؛ آمادهی یه اتفاق بزرگ، یه اتفاق شیرین و یه اتفاق به یاد ماندنی...
از روز شنبه هر شب راهی حرم میشدم و در مسیر بازگشت از دیدن اینهمه محبت و علاقه به رهبر عزیزتر از جانمان ذوق میکردم و اشک شوق در چشمانم حلقه میزد. سهشنبه روز مو عود بود، شبی پر از ذوق و التهاب، نیمه شب راهی حرم شدم، پشت درهای بستهی حرم با بچهها مشغول خواندن نماز شدم، شوق دیدار تو در دل همه شور میزد... یکی شعر میخواند و دیگری آل یاسین زیر لب زمزمه میکرد و بچههای دانشگاه قم هم این شعر را دم گرفته بودند، دلم گرفته رفقا، دوباره هوای صحبت با شما دارم / هوای گریه کناره، مرقد پاک و ضریح شهدا دارم / میخوام امشب براتون از رهبرم دم بزنم / از غریبش بگم و عالم و برهم بزنم / پدری که زندگیش، ساده مثل فقراست / فرش زیر پاش مثه فرش اتاق ضعفاست... ما باید درد دلا و غصههاشو بدونیم / قصهی زندان و سیلی خوردناشو بدونیم / غافل از عبادت نیمه شب او نمونیم / ما باید ارزش نعمت خدا رو بدونیم... کوری چشم دشمنا، ما به سر مهر ولایت علی داریم / دست خدا بر سر ماست / که علمداری مثه سید علی داریم...
لحظه دیدار آرام آرام نزدیک میشد، وارد میدان آستانه شدیم؛ ساعت به کندی میگذشت، خدایا کی این همه چشم انتظاری به سر خواهد آمد! قرآن خواندند و کلی برنامه اجرا کردند، اما مگر این دلهای بیقرار آرام میگرفت! صبر و طاقتمان تمام شده بود، همه سر پا ایستاده بودیم، ناگهان شوری به پا شد، موذنِ عشق اذان آمدن یار را خواند، نقارهها به صدا درآمد، امیر دلها از در آمد... خوش آمد... صلی علی محمد / رهبر ما خوش آمد... عزیز رهبرمان، تاج سرمان، نفسمان، جانمان، محبوب دلمان، همهی هستییمان... خوش آمدی... همه عشق، همه شور، همه مستی دیدار، همه اشک، همه دل و همه زمزمهی یار... همه بلند بلند و با هق هق گریه به آقا ابراز عشق و علاقه میکردند و آقا با گوش جان همه را میشنید. الهی شکر به وصال جانان رسیدیم و از نزدیک کلام ناب و شیرینش را به گوش جان شنیدیم.
تلخترین لحظهی دیدار فرا رسید، مگر میتوان دل کند از آرام جان! ما که چشم و دلمان سیر نشد از دیدار جانان... اما چارهای نبود، حال عجیبی داشتم، مگر تو را بارها زیارت نکردهام، اما تو بگو این بار چرا حال و هوای دیگری دارم؟ جرا اینقدر بیقرارم؟ آشوبی در دلم بر پاست! خدایا! کمکم کن... چگونه تو را بشناسم و آنگونه که شایستهی تو است اطاعتت کنم؟ هر بار که تو را زیارت میکنم، حب و علاقهام به تو دو صد چندان میشود؛ عشقی که از جنس این خاک و زمین نیست که فقط با مقیاس الهی میتوان درکش کرد.

و اما امروز 28 مهر 89، دیداری ازجنس نور، از جنس از خود گذشتگی در راه جانان... دیداری که قلم از بیان توصیف آن عاجز است.
عزیز رهبرِ جانم! نبینم روزی را که غصهای بر دلت سنگینی کند، من آن روز خواهم مرد، تو بخند من خود یک تنه، یک جا خریدار تمام غصهها و درد دلهای تو خواهم بود... تو خود دیدی که چقدر جان فدایی داری، نه تنها قم، تمام ایران، تمام شیعه و تمام انسانهای آزاده جان فدای تو هستند، چرا که تو حجت ناطق الهی بر روی زمینی... رهبر عزیزم! کلام و عمل تو فصلالخطاب زندگیمان است، آسوده خاطر باش که با تمام وجود دوستت داریم و تا پای جان در کنارت خواهیم ماند و در برابر تمام فتنهها خواهیم ایستاد و تو نیز برایمان دعا کن تا با بصیرت و شناخت تو، مولایمان مهدی فاطمه را بیشتر درک کنیم، خدایا! دستان رهبر عزیزتر از جانم را در دستان مولایمان قرارده، و ما را از محبین و منتظرین و یاران مخلص و کاربلد و کار آمد آقا قرار ده.
آقا جان! انشا الله که میزبانان خوبی برایت بوده باشیم... الهی تا ظهور دولت یار / امام خامنهای را نگهدار...