دیگر کسی یادش نبود از سیب زمینی و سیاست،تعریف می کرد از روزی که رفته بود برای دست بوسی آقایش خمینی،پیرمردی لاغر اندام و می گفت از نامه ای که برای آقایش نوشته بود همسایه غرغرویمان که مشکلات اقتصادی حوصله ای برایش نگذاشته وزیبا بود وقتی که آقایت را از نزدیک ببینی وبی اختیار دستت را بالا ببری و فریاد بزنی ((نوووککرتتتم )) با این که میدانی نه صدایت را می شنود ونه می بینتت از پشت آن شیشه های ضد گلوله